سقوط ازاد

“And those who were seen dancing were thought insane by those who could not hear the music.”


سقوط ازاد

“And those who were seen dancing were thought insane by those who could not hear the music.”


۲۴
مرداد
۹۹

این کتاب داستان زنی را روایت میکند که بعد از مرگ خواهرش و برای کنار اومدن با احساس گناه ، شروع به خواندن یک کتاب در یک روز میکند و در این مسیر مطالب زیادی را یاد میگیرد .... 

به نظرم کسانی با این کتاب ارتباط بیشتری برقرار میکنند که در لحظه ای از زندگیشون برای ارامش یا لحظه ای دوری از واقعیت یا وقفه ای در زندگی پر از استرس این روز ها به کتاب پناه برده باشند .... ، در کل کتاب داستان خاصی رو دنبال نمیکند و به نوعی مجموعه ای سخنان و پند های هست که نویسنده از کتاب های که خوانده دریافت کرده و برای کنار اومدن با از  دست دادن خواهرش از ان ها استفاده کرده هست. خواندن این کتاب حوصله ی زیادی را لازم دارد ولی در نهایت حس خوبی به خواننده میدهد ، حسی مانند اینکه اینگار کسی در اغوشت کشیده و اروم بر روی شانه ات ضربه میزنه که مشکلی نیست و همه چی درست میشه !  

بخش هایی از کتاب : 

۱. او امیدوار هست مانند همه انسان هایی که موهبت هایی امید بسته اند که لیاقتش را ندارند ،به بخشش هایی بی دلیل و چیز هایی از این دست . 

۲. کلمه ها زنده اند و ادبیات یک گریز هست ، گریزی نه از زندگی بلکه به سوی ان !

۳.شاید زندگی یعنی همین ،ناامیدی های بسیار و اما همین طور هم لحظه های نادر زیبایی ، ان جا که زمان دیگر همچون سابق نیست ، یک همیشه در هرگز هست !

۴.اندوه شکست خشونت بار منطق هست و منطق قدرت مقابله با ان را ندارد !

۵.در زندگی به دنبال خوشبختی نگردید ، زندگی خودش خوشبختی هست . 

۶.همه ی ادما یک قبل و بعد دارند ، ایام زندگی ما با یک حادثه یا رنج کشیدن به چندین بخش تقسیم شده هست . 

۷. دریافتم به خودم بستگی دارد ، پایان را غیر عادلانه تفسیر کنم و بخاطرش عذاب بکشم و یا تصمیم بگیرم این و فقط همین ، پایان مناسبی بود . 

۸. برای بعضی پرسش ها پاسخی وجود ندارد ، همه ما با معما هایی رو به رو میشویم ( چرا این اتفاق افتاد ؟) ، که هرگز قادر به درک ان ها نیستیم ، اما میتوانیم در جایی نظم پیدا کنیم ، در خانواده هایمان ، کتاب هایمان و ... ، نظم با نحوه زیستمان ایجاد میشود ، نظم با نحوه پاسخگویی به انچه زندگی برایمان پیش می اورد ایجاد میشود ، نظم در پذیرش اینکه همه  پرسش های ما پاسخ داده نمیشود ، پدیدار میشود . 

۹.دنیا تغییر میکند و زندگی ها عوض میشوند ، بدون هیچ هشدار یا دلیلی ، فرد سالم مریض میشود و میمیرد ،  هجوم اندوه، پشیمانی   ، خشم و هراس ، مایی را که بازمانده ایم در خود دفن میکند ، به دنبالش ناامیدی و درماندگی از راه میرسد ، اما بعد دنیا دوباره عوض میشود و مثل همیشه ادامه پیدا میکند و به راه خود می رود ، و با این کار زندگی ها دوباره تغییر میکنند ، روز جدیدی از راه می رسد و احتمالات جدیدی رو پیشکش میکند . 

۱۰. مردم اغلب از اهمیت زندگی درلحظه  اکنون حرف می زنند و غبطه میخورنند به اینکه کودکان بی انکه به گذشته فکر کنند یا  نگران اینده باشند از لحظات اکنونشان لذت میبرند ، اما این تجربه هست که به ما امکان میدهد ، لحظات شاد را بخاطر بیاوریم و دوباره احساس شادی بکنیم ،این از توانایی های ماست که لحظه ای را که به ما قدرت و توان میدهد ، دوباره زندگی کنیم ! 

در کل این کتاب را به کسانی که مدتی هست در جایی درجا میزنند ، نیاز به اغوش گرمی دارند ، افرادی که مدت زمان زیادی در ناامیدی به سر برده اند ، افرادی که برای فرار به کتاب ها رجوع میکنند ، کسانی که شاید نیاز به نصیحت داشته باشند ، توصیه میکنم . 

این کتاب همیشه به عنوان کتابی با بوی توت فرنگی و به شیرینی کیک های فنسی ( 😂) ، بخاطرم میماند .

 

  • Maryam Nouroozi
۱۸
مرداد
۹۹

I tried so hard
And got so far
But in the end
It doesn't even matter
I had to fall
To lose it all
But in the end
It doesn't even matter

"In the end by linkin park"🎶

 دریا همیشه بهم ارامش عجیبی میداد ، ابی دریا که در انتها با ابی اسمان مخلوط میشد گاهی باعث میشد فکر کنم اینجا انتهای دنیاست و محل برخورد  اسمان و زمین ، همیشه  برخورد موج های دریا ، ناراحتی و عصبانیتمو با خودش میبرد و در نهایت حس ازادی بهم میداد ، ازادی از جنس مرگ ، بدون هیچ پشیمونی و غمی .... 

همیشه دریا رو به صورت دختری تجسم میکردم ، گاهی خشمگین و  طوفانی‌، گاهی اروم و زلال و به شدت زیبا ....

P.s : فکر کنم حتی وقتی برگردم شیراز تیکه ای از قلبم اینجا و تو این ساحل باقی میمونه .... 

  • Maryam Nouroozi
۰۸
مرداد
۹۹

" play new moon by Alexandre desplat"🎶

we are all bad in someone's story..... 

شاید جمله ای باشد که خیلی از ماها شنیدیم و حتی بعضی از اشتباهات خودمونو باهاش توجیح کردیم ، اما تا حالا شده از این جمله برای توجیح رفتار بقیه ادم ها هم استفاده کنیم ؟ 

هر کتابی که میخونیم یک شخصیت اصلی دارد ، چندین شخصیت فرعی و گاهی اوقات شخصیت های منفی ، در طول کتاب از دیدگاه شخصیت های اصلی به سایر کاراکتر ها نگاه میکنیم ، گاهی شخصیت های مثل خانم مغازه دار و یا کارمند بانک لحظه ای در داستان حضور پیدا میکنند و بعد هم محو میشوند ، بدون انکه بدانیم از کجا اماده اند و در نهایت به کجا میروند ، شخصیت منفی ای که در کتاب با او مواجهه شدیم صرفا از دید قهرمان داستان منفی هست و شخصیت های فرعی از نظر رفتارشان با قهرمان اصلی سنجیده میشوند ، در حقیقت ما از فکر ان ها و جنبه ای از ان ها که به شخصیت اصلی مربوط نمیشود چیزی نمیدانیم ، در زندگی هم به همین شکل زندگی میکنیم ، همه ما شخصیت های اصلی داستان زندگی خودمان هستیم و خیلی از اوقات ادمای زندگیمان را صرفا بر اساس رفتاری که با ما دارند میسنجیم ، حق هم داریم چون اونا صرفا در زندگی ما نقش های فرعی هستن که اینگار تا زمانی که رفتار درستی با ما دارند مثبت تلقی میشوند و زمانی که اشتباهی میکنند، بوممم تبدیل به یکی از منفی ترین شخصیت های کتاب زندگی ما میشوند ، اما کتاب هایی داریم که از دید سوم شخص نوشته شده هر چند به اندازه کتاب هایی با دید اول شخص جذاب و قابل درک نیستن ، ولی گاهی اوقات برای اینکه بدانیم چرا مشتاق به خواندنشان میشویم  ، چرا شخصیت داستان همچین کاری انجام داد ؟ ایا هیولا ها متولد میشوند یا ساخته میشوند ؟ و گاهی با دانستن زندگی از دید شخصیت های منفی داستان دیگر ان ها را انقدر ها هم منفی نمیبینیم  و گاهی با خود فکر میکنیم اگر جای او بودیم چی ؟ چطور ادمی میشدیم ؟ ،   کاش میشد گاهی محض تنوع هم شده ، کتاب زندگیمان را سوم شخص بنویسیم و از دید ادم های بد زندگیمان لحظه ای  به زندگی نگاه کنیم ، البته وقتی اسیب دیدیم بلند کردن انگشت اتهام به سمت بقیه به سمت کسی که بهمان  اسیب زده ، یکی از راحترین کار هاست ،  اینگار خودمان را به نوعی تبرئه میکنیم و میشیم قهرمان اسیب دیده یک نمایشنامه درام ، ولی اگه اینطوری ادامه بدیم فرمون زندگیاز دستمان  خارج میشود، تبدیل میشیم به قربانیان زندگی که بدون هیچ اشتباهی دائم اسیب میبینند ، به خودمان شک میکنیم و جای اینکه اشتباهات خودمان را بپذیریم  دلیل همه چیز را نسبت میدهیم  به دوست داشتنی نبودنمان  و از اون جا به بعد وارد باتلاقی میشویم  که هر چی بیشتر دست و پا بزنی ، بیشتر و بیشتر فرو میری ! لازم نیست در زندگی همیشه شخصیت اصلی باشیم گاهی بهتره داستان را از دید سوم شخص نوشت و گاهی میشه ادیتور کتاب زندگی بود . حتی اگه اشتباهی نکرده باشیم در نهایت میتوانیم کمی هم شده شخصیت های منفی  زندگیمان را درک کنیم و اون وقت میبینیم که شخصیت های منفی زندگی یواش یواش خاکستری میشوند، میفهمیم اشتباه کردنشون در حق ما فقط یه جنبه هست و ما هم در نهایت توی زندگی اونا یک شخصیت  فرعی هستیم ، نه چیزی بیشتر و نه کمتر !

هشدار : این متن نوشته ی  ادمی با کمبود خواب مزمن می باشد و مسئولیت هر گونه جدی گرفتنی بر عهده خود شخص خواننده هست

  • Maryam Nouroozi
۰۱
مرداد
۹۹

داستانی ساده همراه با روانشناسی بسیار پیچیده !

بهتر هست صحبت راجب این کتاب را با تعریف Nihilism شروع کنیم : 

Nihilism was a philosophical position developed in Russia in the 1850s and 1860s, known for “negating more,” in the words of Lebezyatnikov. It rejected family  and societal bonds and emotional and aesthetic concerns in favor of a strict materialism, or the idea that there is no “mind” or “soul” outside of the physical world.

داستان سر گذشت پسری جوان به نام رادیون راسکولنیکف می باشد ،که دست به جنایتی فجیع میزند ،بیشتر مطالب کتاب در ارتباطات با دنیای ذهنی و شرح اضطراب و تشویش اوست ، که در انتها منجر به رستگاری میشود . 

او چوانی به شدت خودخواه هست که خودش را بالاتر از اکثریت جامعه میبیند ، اما در نهایت سوال جالبی را مطرح میکند : ایا جان یک انسان مهم تر هست یا منفعت تعداد کثیری از انسان ها ؟ اگر جان یک انسان از اهمیتی بالاتر برخوردار هست ، پس چرا بسیاری از رهبران و اندیشمندان جهان را ستایش میکنیم در حالی که در بسیاری از موارد فعالیت های ان ها جان یک انسان را گرفته هست؟ ایا نظریه راسکولنیکف که در ان انسان ها به دو دسته برتر و انسان های معمولی تقسیم شده اند که انسان های برتر دارای حق زیر پا گذاشتن قوانین و حتی قتل می باشند  ، درست هست ؟ و اگر صحیح هست چه این انسان ها را از هم متمایز میکند ؟

اکنون لازم هست تعریف دیگری هم بررسی کنیم :

utilitarianism, or the idea that moral decisions should be based on the rule of the greatest happiness for the largest number of people.

شخصیت اصلی بااعتقاد به utilitarianism دست به جنایت میزند ولی رفتاری همانند nihilist ها دارد( بی توجه به احساسات و ارزش های انسان های اطرافش ) که طبق اصول نسبتا کلیشه ای در کتاب ها ،با مرهم عشق برطرف میشود !

به نظر شخصی من که  ممکن هست هم اشتباه باشد ، راسکولنیکف به طور خوداگاه ذره ای در رابطه با جنایت خود عذاب وجدان به هم نمیزند ، و ترس و اشفتگی او از گیر افتادن و مخصوصا  قبول این واقعیت که او هم انسانی عادی به مانند بقیه جامعه هست و نه انسانی برتر با حق مطلق جنایت او را ازار میدهد .زیرا  او در اساس دست به جنایت زده تا برتری خود بر سایر انسان ها و بودن در دسته برترها را به خودش ثابت کند ! اما نمیدانم  عذاب وجدان ناخوداگاه او و انسانیت نهفته در وجودش ممکن هست نقشی در پریشانی او داشته باشد  یا صرفا مرگ رویای برتری اش بر سایر انسان ها ، به او زجری عمیق میدهد ؟

شخصیت دیگر این کتاب لوژین هست که به نوعی گرفتار عقده حقارت هست و برتری خود را در ضعف سایرین میبیند ،البته سویدریگایلف را نباید از یاد برد که شخصیتی هست بسیار خاکستری و گیج کننده ، هواس ران ولی عاشق و همراه با تضاد های بسیار ! 

اما اغراق امیز ترین شخصیت ها ، شخصیت های سونیا و دونیا می باشند که برخلاف باقی شخصیت های خاکستری داستان ، به طرز غیر قابل باوری مثبت و غیر قابل درک  می باشند . و البته برای   من انتهای کتاب به شدت ناامید کننده  وکلیشه ای محض برای کتابی به این عظمت بود.

ودر نهایت این کتاب که بعد از مدت ها علاقه ی من به ادبیات کلاسیک را از نو برانگیخت ،از نظر روانشناسی و گفت گوی درونی شخصیت ها شاهکاری به شدت ماندگار هست و همچنین با لحنی رسا و صادقانه و بدون الفاظ پیچیده و بی فایده نوشته شده هست .

در انتها باید بگویم همه ما یک راسکو لنیکف درون داریم که مایل هست قوانین را بشکند و ایا زمانی که درست و غلط در هم می امیزند ،میشود با اطمینان از درست و غلط عملی سخن گفت ؟

Crime And Punishment by Fyodor Dostoyevsky - Penguin Books Australia

  • Maryam Nouroozi
۲۳
تیر
۹۹

 "  play yiruma kiss the rain"

دخترک زمانی که باران میامد ، خوشحال ترین دختر روی زمین میشد ، چتر زرد رنگش که یادگار بچگیش بود با خود برمیداشت و از خونه بیرون میرفت ، اما وقتی زمانی میگذشت چترش را اروم میبست و گوشه ای میگذاشت و دستانش را باز میکرد و زیر باران میچرخید و گاهی ارام ترانه ای را زیر لب زمزمه میکرد ، دخترک ترسی از خیس شدن نداشت ، وقتی قطرات باران را روی موهاش حس میکرد لبخند بر  لب هایش مینشست ، حس میکرد باران همه ی غصه های توی دل کوچکش رو با خودش میبرد، سال ها گذشت دخترک قصه ما بزرگ و بزرگ تر شد ، دیگه چتر زردشو با خودش نمیبرد ،  برداشتن چتری بچه گانه دور از شان یه دختر خانوم با وقار بود....

ولی بعضی شبا حس میکرد صدای گریه ی چترش را میشنود، دخترک خودش هم نفهمید از کی شروع شد شاید اینقد اهسته بود که متوجه اش نشده بود ، اما دریکی از روز های پاییزی وقتی باران میبارید ، متوجه شد که در اتاقش نشسته و  به برخورد قطره های باران به پنجره  اتاقش خیره نگاه میکند، از خیس شدن میترسید ، ترجیح میداد توی اتاق گرمش زیر پتو بماند و بیرون نرود !  اینگار صدای باران با صدای گریه های چتر زرد رنگ گوشه اتاقش در هم امیخته بود !

سال های دیگری گذشت ، دخترک دیگر با صدای باران لبخند نمیزد اما بی هدف زیر باران راه میرفت و گاهی زیر باران گریه میکرد وخوشحال بود که باران اشک هایش را مخفی میکند .گاهی تصور میکرد که باران گریه ی اسمان در هنگام دلتنگی هست و در این حال  زمانی که  ارام گریه میکرد ،زیر باران قدم میزد و تصور میکرد که اسمان را در اغوش کشیده و با هم اشک می ریزند....

روزی از روز ها ، دخترک دوباره به یاد چتر زرد رنگش افتاد ، اینگار چترش در تمامی این سال ها منتظرش بود ، نمیدانست او را برای تمام گریه های گوشه کمدش در این سال ها بخشیده هست یا نه ، اما چترش در اغوش گرفت و  زیر باران لبخند زد و شروع به رقصیدن کرد ، اینگار دوباره دختر بچه ای کوچک بود ، غصه هایش را به باران گفت ، همراه با اسمان اشک ریخت  و ان  را در اغوش کشید ، و زمانی که اولین پرتو نور خورشید به چترش تابید ، دخترک  لبخند زد .......

مراقب چتر های زرد رنگ مان باشیم .....

Dancing in the rain ☔💖 on We Heart It

  • Maryam Nouroozi
۱۶
تیر
۹۹


دختری با کفش های قرمز 
داستانی شاید برای کودکان ولی کمی تا قسمتی ترسناک حتی برای بزرگ سالان ! 
دختری که وسواسش‌برای پوشیدن کفش های قرمز زیباو‌‌ شیفتگی بیشتر از حد برای پوشیدن ان ها، زندگی تلخی برایش به همراه داشت ، که حتی با بریدن پایش هم ذره ای از دردش کم نشد ...... 
در‌ درون همه ی ما کودکی هست که به مانند دختر بچه شیفته چیزی میشود ، وقتی بچه ایم ممکن هست اسباب بازی درخشان یا وسیله ای زیبا باشد ، ولی به همان مقدار که بزرگ‌و بزرگ تر میشویم ، خواسته هایمان ، وسواسمان وشیفتگی هایمان هم به همان میزان بیشتر و بیشتر میشود... 
کفش های قرمز ما گاهی انسان دیگری هست ، شیفتگی و وسواس  ما برای داشتن‌ و نگه داشتن انسانی دیگر که از کنترل ما  خارج میشود ، گاهی موفقیت هست ، که وسوسه رسیدن به ان سبب میشود ادم های اطراف خود را  لگد مال کنیم و کسانی که دوست میداریم ازار بدهیم .
 گاهی عشق هست ، گاهی کار ....
هر وقت احساس کردیم که کسی یا هدفی دارد تبدیل به کفش های قرمزمان میشود 
عاقبت دختر بچه رو‌بخاطر بیاوریم 
که‌رقصید و‌رقصید ولی در انتها حتی با قطع پاهایش هم از کفش های قرمز و رنجشان خلاصی نیافت ، کفش های قرمزی که حتی دیگر‌‌ ان ها رو‌نمیخواست!

  • Maryam Nouroozi
۱۲
تیر
۹۹

وقتی کسی بیش از حد در نمایش دادن یه ویژگی افراط میکنه یعنی به احتمال زیاد فاقد اون ویژگیه !

حالا این یعنی چی ؟ تجربه شخصی به من نشون داده که ادمایی که بیشتر از همه در حمایت از افسردگی یا حمایت از کسایی که شرایط سختی رو میگذرونند ، در شبکه های اجتماعی پست منتشر میکنند یا تاکید افراطی دارند ، معمولا کسایی هستند که ادمای نزدیک بهشون اگه به شدت افسرده باشن هم رو برمیگردونن ولی برای کودکان گرسنه در افریقا گریه میکنند ، هیچوقت این ادم ها رو درک نکردم البته منظورم به همه نیست ، خیلی ها صرفا اصلاع رسانی میکنند ، و خب هیچ برچسبی رو نمیشه به همه ی ادما زد ، چون به هر حال و هر صورت ادمای مختلف با هم در دیدگاه ها و رفتار متفاوت اند ، اما در کل بهتر نیست اول هوای ادمای نزدیک به خودمونو داشته باشیم ؟ ادمایی که برای اون ها کاری از دستمون برمیاد و توانایی کمک بهشون رو داریم ! اگه بخواییم دلیلش رودقیق تر بررسی کنیم باید با مفهومی به اسم تله اشنا بشیم ، همه ی ما تله ها و درگیری های روانی خودمونو داریم که براساس محیطی که توش رشد کردیم متفاوته ، تله عزت نفس ، تله رها شدگی ، تله شکست و ....

خیلی از ماها که خود من هم شامل میشه ، به جای مقابله با تله هامون یا رفعشون ، انکارشون میکنیم ، مثلا کسی که دچار تله شکست هست شبانه روزی کار میکنه ، کسی که تله عرت نفس داره رو میاره به عمل جراحی پلاستیک چون خودش رو زیبا نمیبینه ،کسی که تله وابستگی داره به طور افراطی به همه روابطش میچسبه و نمیتونه مرز مناسبی تعیین کنه و بیشتر از اون حدی که هست مایه میذاره یا  کسی که تله رها شدگی داره پیش میاد که خودش رابطه رو از ترس ترک شدن زودتر ترک کنه ! 

مواجهه افراطی با تله ها به شدت خطرناکه ، تنها در صورتی میتونی ضعفت رو از بین ببری و بر تله های خودت غلبه کنی که بپذیریشون ولی در انکار افراطی ، فرد با افراطی برخلاف تله اش رفتار کردن به نوعی از پذیرفتن نقصش خودداری میکنه وهمین با گذشت زمان تله رو قوی تر و قوی تر میکنه ،به طوری که در انتها ممکنه تله به شما غلبه کنه ، برای ادم  های کمال گرا که قبول نقص هاشون براشون به شدت مشکله ، ممکنه یه مشکل عمده  درست کنه ، پس اگر میخوایین عمل زیبایی انجام بدین از خودتون بپرسید واقعا مشکلی هست یا صرفا عرت نفسم پایینه ؟ 

اگه میخوایین رابطه ای رو ترک کنید از خودتون بپرسید ، چرا ؟ واقعا مشکل از رابطه هست یا اینکه من ترسیدم ؟ 

اگه تو روابطی هستین که بهتون اسیب میزنه بپرسین ؟اون ادم واقعا ارزششو داره یا من دچار تله وابستگی ام ؟ 

شاید سوال پیش بیاد که از کجا بفهمیم که حتی باید بپرسیم ؟ صرقا با خودتون روراست باشین هر طور شده ، به صدای گوش ذهنتون توجه کنید ، و  به الگوی تکرار شونده توی روابطتون دقت کنید !

در نهایت امیدوارم همه بدونن که همه ما به نوعی زندانی ذهن امون هستیم و تله ها و ناامنی های خودمونو داریم ، اینا هستن که ما رو زیبا و دوست داشتنی و از همه مهم تر انسان نشون میدن .

  • Maryam Nouroozi
۰۸
تیر
۹۹

من این قدرت رو دارم که از هر چی اتفاق میفته جان سالم به در ببرم !

میشه گفت شالوده این کتاب همین بود ، که هر اتفاقی میفته در نهایت اگه باور داسته باشی که میشه ، به چیزی که میخوای میرسی، این دلیل بر این نیست که اتفاق بدی نمیفته و همه چیز همیشه بر وقف مراد پیش میره ، فقط نشون میده میشه از شرایط سخت عبور کرد ، معمولا کتاب هایی به این شکل نمیخونم و بهشون علاقه ای هم ندارم ولی صرفا چشمم بهش خورد ، توضیحات پشتشو رو دوست داشتم و از خودم پرسیدم خب چرا که نه ؟ از خوندش پشیمون نیستم با اینکه نقص های بی شماری داشت و به نظرم اون از حجم از مثبت اندیشی در واقعیت ممکن نیست ! و انسان ها صرفا اینقد گنجایش ندارن ، شایدم ما یاد گرفتیم که قدر چیز های خوبی که داریم نمیدونیم و اینقد شکننده ایم که اتفاق های بد صرفاوسیله ای میشن که باهاشون خودمون رو تخریب کنیم و توی باتلاق رنج و پشیمونی و ناعدالتی دست و پا بزنیم ، ترسوییم و سرجای خودمون درجا میزنیم چون جسارت رو به رویی با مشکلات رو نداریم چون اینقد به خودمون ایمان نداریم که از پسش برمیایم، که اتفاق بد صرفا یه اتفاق بده که میگذره از متن های قشنگ این کتاب این دو جمله یادم میمونه :

"کاری کنیذ که زهره ترکتون کنه و اینقد انجامش بدین و توش شکست بخورین و تکرارش کنیذ که دیگه براتون اهمیت نداشته باشه کی داره بهتون نگاه میکنه "

هر بار که سر چیزی خطر میکنی خودتو در معرض پشیمونی قرارمیدی و اگه میخوای کارامد زندگی کنی باید یاد بگیری با پشیمونی کنار بیای ، هیج کس نمیتونه درست زندگی کرده باشه و بگه هیچ پشیمونی ای ندارم "

دانلود کتاب حالا جلوی مرا نگیر - کالین کالمن - کتابراه

  • Maryam Nouroozi
۰۵
تیر
۹۹

تاریکی ، صدای جیغ هایش که بلند و سپس بلند تر میشود...
با مشت هایش به دیوار تاریکی هجوم می اورد... 
تمام وجودش را به دیوار میکوبد، بدنش از شدت درد بهم میپیچد و زمزمه ی هذیان مانندش در سکوت پژواک پیدا میکند ... 
شاید به دنبال ناجی ای میگردد ...
صدایش از شدت فریاد دورگه شده 
از شدت جیغ های بی سرانجام که انعکاس پیدا میکنند و گوش هایش را می ازارند 
اروم بر روی زمین می افتد 
خسته از تلاش های بی سرانجامش خسته از شدت تقلایی بیهوده 
اشک هایش ارام برگونه هایش میچکد، ناامید ، به تاریکی فرو رفتن دنیایش را مینگرد و هیچکس نمیداند که صدای سکوت تا چه میزان کرکننده هست !

  • Maryam Nouroozi
۰۲
تیر
۹۹

تازگیا متوجه شدم که یدون صدای پنکه خوابم نمیبرد ، چون به صداش عادت کردم اینگارشنیدن صداش بهم حس ارامش و امنیت میده و نشنیدن صداش ناخوداگاه مضطربم میکنه ولی وقتی تابستون تموم شد باید سیم پنکه رو از برق بکشی و بزاریش تو انباری یه گوشه ، کنار بقیه وسایلی که یه زمانی بهشون نیاز داشتی ولی الان فقط هستن چون شاید روزی به دردت بخورن ،مسخره هست ولی تقریبا همه ی ادمای زندگی ما مثل پنکه ان و صد البته ما هم توی زندگی اکثریت ادماحکم همین پنکه بیچاره رو داریم قتی فصلمون تموم میشه مننتقل میشیم توی  انباری ذهنشون تا تابستون بعد که شاید لازمشون بشیم ، البته به شرطی که یه کولر جدا برای خودشون نخریده باشن ، همین قدر مسخره ، همین قدر چرت و همین قدردرست ! بیچاره کسایی که اینقد به صدای پنکه وابسته میشن حتی وقتی زمستون میشه ،نمیتونن خاموشش کنن ، بجاش خودشونو توی پتو میپیچنن و امیدوارن که سرما نخورن !

و البته اینا همش اراجیف انسانی با کمبود خواب مزمنه !  پس نتیجه اخلاقی اینه که بخوابیم ! 

  • Maryam Nouroozi