جنایت و مکافات
داستانی ساده همراه با روانشناسی بسیار پیچیده !
بهتر هست صحبت راجب این کتاب را با تعریف Nihilism شروع کنیم :
Nihilism was a philosophical position developed in Russia in the 1850s and 1860s, known for “negating more,” in the words of Lebezyatnikov. It rejected family and societal bonds and emotional and aesthetic concerns in favor of a strict materialism, or the idea that there is no “mind” or “soul” outside of the physical world.
داستان سر گذشت پسری جوان به نام رادیون راسکولنیکف می باشد ،که دست به جنایتی فجیع میزند ،بیشتر مطالب کتاب در ارتباطات با دنیای ذهنی و شرح اضطراب و تشویش اوست ، که در انتها منجر به رستگاری میشود .
او چوانی به شدت خودخواه هست که خودش را بالاتر از اکثریت جامعه میبیند ، اما در نهایت سوال جالبی را مطرح میکند : ایا جان یک انسان مهم تر هست یا منفعت تعداد کثیری از انسان ها ؟ اگر جان یک انسان از اهمیتی بالاتر برخوردار هست ، پس چرا بسیاری از رهبران و اندیشمندان جهان را ستایش میکنیم در حالی که در بسیاری از موارد فعالیت های ان ها جان یک انسان را گرفته هست؟ ایا نظریه راسکولنیکف که در ان انسان ها به دو دسته برتر و انسان های معمولی تقسیم شده اند که انسان های برتر دارای حق زیر پا گذاشتن قوانین و حتی قتل می باشند ، درست هست ؟ و اگر صحیح هست چه این انسان ها را از هم متمایز میکند ؟
اکنون لازم هست تعریف دیگری هم بررسی کنیم :
utilitarianism, or the idea that moral decisions should be based on the rule of the greatest happiness for the largest number of people.
شخصیت اصلی بااعتقاد به utilitarianism دست به جنایت میزند ولی رفتاری همانند nihilist ها دارد( بی توجه به احساسات و ارزش های انسان های اطرافش ) که طبق اصول نسبتا کلیشه ای در کتاب ها ،با مرهم عشق برطرف میشود !
به نظر شخصی من که ممکن هست هم اشتباه باشد ، راسکولنیکف به طور خوداگاه ذره ای در رابطه با جنایت خود عذاب وجدان به هم نمیزند ، و ترس و اشفتگی او از گیر افتادن و مخصوصا قبول این واقعیت که او هم انسانی عادی به مانند بقیه جامعه هست و نه انسانی برتر با حق مطلق جنایت او را ازار میدهد .زیرا او در اساس دست به جنایت زده تا برتری خود بر سایر انسان ها و بودن در دسته برترها را به خودش ثابت کند ! اما نمیدانم عذاب وجدان ناخوداگاه او و انسانیت نهفته در وجودش ممکن هست نقشی در پریشانی او داشته باشد یا صرفا مرگ رویای برتری اش بر سایر انسان ها ، به او زجری عمیق میدهد ؟
شخصیت دیگر این کتاب لوژین هست که به نوعی گرفتار عقده حقارت هست و برتری خود را در ضعف سایرین میبیند ،البته سویدریگایلف را نباید از یاد برد که شخصیتی هست بسیار خاکستری و گیج کننده ، هواس ران ولی عاشق و همراه با تضاد های بسیار !
اما اغراق امیز ترین شخصیت ها ، شخصیت های سونیا و دونیا می باشند که برخلاف باقی شخصیت های خاکستری داستان ، به طرز غیر قابل باوری مثبت و غیر قابل درک می باشند . و البته برای من انتهای کتاب به شدت ناامید کننده وکلیشه ای محض برای کتابی به این عظمت بود.
ودر نهایت این کتاب که بعد از مدت ها علاقه ی من به ادبیات کلاسیک را از نو برانگیخت ،از نظر روانشناسی و گفت گوی درونی شخصیت ها شاهکاری به شدت ماندگار هست و همچنین با لحنی رسا و صادقانه و بدون الفاظ پیچیده و بی فایده نوشته شده هست .
در انتها باید بگویم همه ما یک راسکو لنیکف درون داریم که مایل هست قوانین را بشکند و ایا زمانی که درست و غلط در هم می امیزند ،میشود با اطمینان از درست و غلط عملی سخن گفت ؟
- ۹۹/۰۵/۰۱
سلام خانم نوروزی .خیلی خوشحال شدم که با وبلاگ تون آشنا شدم . خیلی جالب و زیبا بود مطالبش . متاسفانه وقت نشد که پایان هر کامنت نظرم را بیان کنم . برای شروع کار بسیار عالی بود . موفق باشید .