زنی در کیمونوی سفید
نمیدونم با چه بیانی از این کتاب صحبت کنم که در حقش بی انصافی نکرده باشم ، ولی فکر کنم بهتره با یه خلاصه شروع کنم :
تقدیم به تمام پرنده های کوچک :
این کتاب داستان نبرد زنی هست در مقابل سنت های قدیمی کشورش ، نبرد عشق و تعصب ، و داستان کودکانی که در این نبرد نابرابر قربانی شدند ، و پرنده کوچیکی که در نهایت پرواز کرد ، داستان در دو زمان متفاوت روایت میشود و براساس تاریخ واقعی ژاپن در سال های بعد 1950 نوشته شده هست ....
در این مدت کتاب های زیادی خوندم که شاید زیادی کلیشه بودند ، کتاب های جنایی ، عاشقانه ، روانشناختی و ... ، هر چند به شخصه معتقدم که کتاب بی فایده وجود ندارد و در نهایت حتی ازکلیشه ای ترین کتاب ها هم میشود ، درس هایی هرچند اندک اموخت ، شاید اخرین باری که در این حد از نظر احساسی تحت تاثیر نوشته ای قرار گرفته بودم به حدود 3 سال قبل برمیگردد وقتی هزاران خورشید تابان (خالد حسینی ) را میخواندم ، خواندن این کتاب رو اتفاقی به دلیل تاخیر هواپیما شروع کردم ولی در نهایت اینقد از نظر احساسی تحت تاثیر این نوشته قرار گرفتم که بدون توجه به مکان و زمان ، برای این درد اشک ریختم و حتی در این زمان هم که این مطلب را مینویسم نمی توانم از سنگینی وحشتناک قلبم فرار کنم ...
این کتاب نشان داد که چطور سنت ها و تعصبات بی جا میتواند زندگی انسان های بی شماری رو خراب کند و خرابی ها و عذابش تا مدت ها باقی بماند ، نشان داد که سایه سنگین زندگی میتواند چطور روح را نابود کند و در هم شکند ولی انسان را از این رنج گریزی نیست ... ، در انتهای این کتاب بی شک صدای شکستن قلب خوذ را میشنوید و لحظه های انتهایی کتاب اوج رنج انسانی ، نهایت درماندگی و عجز ، زمانی که حتی انتخاب درست هم دردی فراتر از تحمل به همراه می اورد به نمایش میکشد ، رنجی که جز در اغوش کشیدن ان چاره ای نیست .
قسمت های از این کتاب :
" حقیقتی که خیلی زود یا دیر عنوان شود در هر دوحالت یک دروغ هست "
" زمان هرگز برای کسی تبعیض قایل نمیشود ، اهمیتی نمیدهد که ما شاد هستیم یا غمگین . نه از سرعت خود می کاهد نه به ان می افزاید . زمان ماهیت خطی است که حتی در اوج درد و اندوه نیز روی خطی مستقیم حرکت می کند .
" برای اینکه راهت را بشناسی باید هم ریشه هایت را بشناسی هم محدودیت هایت را
" مگر نه انکه شادمانی حقیقی جایی میان خیال و واقعیت هست "
" شادی و غم نمی گذرند. ان ها روی تک تک سلول های ما می نشینند و به گوشت و پوست و استخوان ما تبدیل میشوند ، ان ها نمیگذرند بلکه این ما هستیم که روی پنجه های نابرابران ها می ایستیم و فقط سعی میکنیم تعادل خود راحفظ کنیم، فقط یک عشق وجود دارد ، فقط یک حقیقت . و ان حقیقت من است .
این کتاب را فراموش نخواهم کرد ولی هرگز برای بار دوم ان را نمیخوانم که رنج این کتاب واقعا فراتر از تحمل من هست
- ۰۰/۰۱/۱۴