۰۵
آذر
۹۹
به تنهایی بر تاب خانه اش نشسته بود
با بالا و پایین رفتن تاب ارام با خودش فکرمیکرد
«کاش مرده بودم »
لحظه ای تصور کرد مرگرا
تاریک و خاموش
برایش مرگ حقیقتی ترسناک نبود پایانی نبود بر زندگی اش
مرگ برایش در خاموشی و بی حسی تجسم پیدا میکرد
بدون درد ،بدون غمی که از ناتوانی حس کردنش
دردی در استخوان هایت میپیچد
بدون دلتنگی ، بدون فشار عذابی که اینگار جسم نحیفش را به ارامی خورد میکند
دخترک لبخندی از فکر هایش زد و از تابش پایین پرید
لحظه ای حس کرد میتواند پرواز کند و بعد از ان فقط خاموشی....
- ۰ نظر
- ۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۳